مسابقه حجاب
همیشه فکر می کردم چادر مانع از این میشه که بخوام کارهام را به راحتی انجام بدم . هر چقدر هم خانواده ام اصرار می کردند که من چادر سرم کنم زیر بار نمی رفتم.آخه چادر را چیز دست و پاگیری میدونستم که نمیذاره به خوبی توی جامعه حضور داشته باشم.انگار مثل یه غل و زنجیر دست وپام را می بست.خلاصه از آنها اصرار و از من انکار. تا اینکه یه روز عموم کتابی بهم داد و گفت باید این کتاب را بخونه و توی مسابقه شرکت کنه ولی به خاطر مشغله زیاد نمیتونه.از من خواست که این کار را براش انجام بدم.اول نمی خواستم قبول کنم ولی اون باز هم اصرار کرد و خوب من هم قبول کردم.تمایلی به خوندن کتاب نداشتم ولی وقتی دیدم که عموم از من خواهش کرده با خودم گفتم ایرادی نداره برای تفریح این کار را انجام میدم.
کتاب را آوردم و کمی به اون نگاه کردم.روز اول یه کم از اون را خوندم ولی چون زود خسته شدم کنار گذاشتمش. فردای اون روز دوباره شروع کردم به خوند نش انگار خیلی هم بد نبود،هر چی بیشتر می خوندم به کارهایی که باید انجام میدادم و نداده بودم و با بهانه تراشی از سر خودم رد کرده بودم بیشتر فکر می کردم. چند روزی همینطور گذشت تا اینکه به این قسمت کتاب رسیدم:« شما چرا به دور خانه هایتان دیوار می کشید و بر روی دیوارها سیم خاردار نصب می کنید؟ اگر در خانه هاچوبی باشد،چرا آهنی می کنید و اگر دیوار ها کوتاه باشد،چرا بلند می کنید؟ آیا همه اینها برای راحتی شماست یا برای ناراحتی؟ حجاب همچون دیوار خانه و همچون سیم خاردار است، حال اگر دیوار خانه بلند باشد و کوتاه کنید،یا سیم خاردار داشته باشد و بردارید، یا در را که بسته است باز کنید، این موجب راحتی و آرامش و آسایش شما خواهد بود یا موجب ناآرامی؟ اگر درها، دیوارها و ... برای راحتی خانه لازم است پس حجاب هم برای راحتی و آسودگی بانوان لازم است. اگر اسلام برای زن حجاب آورده برای راحتی اوست نه مشقتش. مشقت در بی حجابی و بدحجابی است.»بعد از خوندنش بد جوری تو فکر رفتم.هیچ وقت این طوری به حجاب نگاه نکرده بودم.مثل کسی بودم که تازه از خواب بیدار شده باشه. اون روز مدام این جملات توی ذهنم رژه می رفت. تا اینکه بالأخره تصمیم خودم را گرفتم.چند روز بعد عموم برای گرفتن کتاب و پاسخنامه به خونه ما اومد. وقتی پیشش رفتم اول ماتش برد، از طرز صحبت کردنم، لباس پوشیدنم. علت را پرسید اما حرفی نزدم. پاسخنامه را بهش دادم و ازش خواهش کردم کتابش چند روز بیشتر پیشم بمونه و اون هم قبول کرد. با خوشحالی پیش دوستام رفتم،خیلی تعجب کرده بودند آخه تا حالا منو با چادر ندیده بودند. وقتی کتاب را از کیفم بیرون آوردم و بهشون نشون دادم اولش رغبتی به دیدنش نداشتند ولی وقتی قسمت هایی را که برای خودم جالبتر بود بهشون نشون دادم اونها هم خوششون اومد و شروع کردیم در موردش بحث کردن. تا اینکه آخرش با هم قرار گذاشتیم که مثل بانوی دوعالم حجابمون بشه حجاب برتر،بشه چادر.از اون روز به بعد با افتخار چادر را سرم می کنم و سعی می کنم توی کوچه و خیابون طوری رفتار کنم که در شأن چادرم باشه.
هیچ وقت فکر نمی کردم که من ،منی که چادری ها را مسخره می کردم یه روز اینجوری طزفدار پر و پا قرص چادر بشم.خدا را شکر می کنم که راه راست را به من نشون داد و کمکم کرد تا خودم و شأن و منزلتم را پیدا کنم. امیدوارم بتونم این راه را به بقیه هم نشون بدم.